دانلود آهنگ اثر انگشت از علیرضا آذر
متن آهنگ اثر انگشت از علیرضا آذر
روز میلاد من است ، آمده ام دست کشم
به سر و گوش عرق کرده ی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم
♫♫♫♫
رد انگشت تو بر سینه ی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوب خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدار تن و جای کمربند شدم
شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نمانده است بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستور حقیقت گفتم
به مضامین مجازی تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبش چنار و چمنم فکر نکن
♫♫♫♫
قول دادم که در اندیشه ی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پُشت خودم باشم و بس
به تن هیچ عقابی پر و بالی ندهم
تو که رفتی پی تاب و تپش رود برو
به قدم های اسیر لجنم فکر نکن
من به دستان خودم ، گور خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگی پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمی ام و دست کج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزل منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بخت نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غم انگیزی زن و فرزندم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکش، شاخه بریز
به غم جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نمانده است بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستور حقیقت گفتم
به مضامین مجازی تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبش چنار و چمنم فکر نکن
یا که خاکی به سر آینه ی بکر کنید
یا ازینجا به غبار سخنم فکر کنید
شانه بر شانه ی هم ، پشت به هم ساییدند
خُرده شن ها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیر ترین حادثه دورم کردند
قطعه های بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سر دوشم به لب ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سر سبابه خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولی دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهن تفتیده بسیاری هست
وای از آن دم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقف زمین چاک شود
آنچنان چانه بلرزانم و هی هی بکنم
که برای همه ی دشت خطرناک شود
♫♫♫♫
این تهوع که مرا هست تورا خواهد کشت
آنچه من خورده ام از حد خودم بیشتر است
میرود بمب دلم فاجعه آغاز کند
هرکسی دورتر است عاقبت اندیش تر است
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیه های شدن است
واقعاً سوختم و باختم و دود شدم
آنکه جان کند و خطر کرد و به بالا نرسید
آنکه دائم حوس سوختن ما میکرد
آنگه از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش می آمد و از دور تماشا میکرد
زیر خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقه ی سیب شدم حسرت حوا برخواست
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
گرد و خاک از لبه ی عِقد ثریا برخواست
شاخه در شاخه فریبم ، سبدی سیب بچین
دامنی از تب گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا میمیری
بغض اندوخته را لو بده عصیانش کن
شاخه هایم هوس پنجه ی چیدن دارند
من درختم تو به اندازه ی من انسانی
من اسیرم تو برو شاخِ زمین را بشکن
گور بابای سر و این همه سرگردانی
منطق جاذبه در فلسفه اش پنهان بود
تا که تقدیر به دستان من افتاد از دست
جذبه ی ذهن زمین زیر معما میماند
پاسخ از دامن بود اگر کشفی هست
میوه از دامن من بود اگر روز هبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید میکرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
ردِ انگشت تو بر سینه ی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوب خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدار تن و جای کمربند شدم
ردِ انگشت خودت بود ولی ما خوریدم
شوکران از لب لیوان تو خوردن دارد
موج کف کرده و طوفانی و بی ماه و نگاه
دل به این ورطه ی تاریک سپردن دارد
رد انگشت تو بر گودی فنجان من است
از کجا دست به آینده ی فالم بُردی
همه دیدند که یک سیب معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بُردی
رد انگشت تو بر پیرهن پاره ی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که ازین معرکه ها میگذرد
سایه ی بی سر و پاییست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سر کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبر غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است
پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودنِ با عشق جگر میخواهد
این قمار عاقبتش جانِ مرا می بازد
با تو سر شاخ شدن دست قَدَر می خواهد
زنده ام هرچه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری ؟
زخم ازین تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من اره ی تَن تیزتری هم داری
تند و کُندی همه ی مسئله این است فقط
خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غم انگیزترین کرم جهان
سعی داری که پس از مرگ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد خودم را خوردم
تو در اندیشه ی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده تو بگو
غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی
پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد
قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گُلِ من
فکر هم زیستیه با منه بیگانه نباش
جا برای خودِ من باز نکرد آغُل من
نره گاوی که در اندیشه ی نشخوار خود است
پای بشقاب هزاران زن هندو خوابید
گاوِ کف کرده و خُرناس کِش قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا در یابید
شقه هایم سر میخ است به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بُتی را که به دستان خودم ساخته ام
مفصل از هم به درآرید و خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگها ببرند
مردهایی که به دل حسرت دختر دارند
شاخ ها را بفروشند و عروسک بخرند
نره گاوی که منم پای خودم مسلخ من
گوشه ی لیز همین ذهنم زمین خواهم خورد
ترسم از این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بی حوصله از یاد مرا خواهد بُرد
ترسم این بود همان بر سر شعرم آمد
سینه ی کوه و تن باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقت سو سو زدنِ حضرت انسان شده بود
قدسیان بر سر هم صحبتی ام چانه زدند
بوسه بر قامت این نوبَر بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گُم شدم پرت شدم تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تفتیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ ستر و عفاف ملکوت
با منه راه نشین باده ی مستانه زدند
من بد آورده ی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نامِ منِ دیوانه زدند
وقت لب بستن خود هم همه را عُذر بِنِه
سگ که با گرگ بجوشد رَمه را عذر بنه
حق و نا حق شدن محکمه را عذر بنه
جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ردِ افسانه زدند
آخ اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخ باد
دست بُردم که نجاتش بدهم دست نداد
شکر آن را که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغرِ شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی حضور نفسِ نور نمی گندد شمع
پای دل را به دلی سوخته می بندد شمع
آتش آن نیست که از شعله ی آن خندد شمع
آتش ان است که در خرمن پروانه زدند
من سوالم پُره پرسیدن و بی هیچ جواب
مُرده شور شب و روزِ من و این حال خراب
دل به دریاچه ی حافظ زدم از ترسِ سراب
کس چون حافظ نکشید از رُخ اندیشه نقاب
تا سرِ زُلف سخن را به قلم شانه زدند
مثل من چشم به قلاب جهانت داری
ماهی کوچکِ گندیده ی دریاچه ی شور
مثل من منتظر تلخ ترین ثانیه ای
جغدِ ویرانه نشین بوفِ زمین خورده ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید
گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرچه داغم زده ای باز زنیت داری
پرچم عشق همین گوشه ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حال تو که آسودگی آبستنِ توست
♫♫♫♫