دانلود آهنگ قبری به نام تهران از میلاد میرزایی
متن آهنگ قبری به نام تهران از میلاد میرزایی
در اول این خط بگویم که
در آخرِ این شعر میمیرم
خوبم،تو باور کن که من خوبم
دارم خودم را از تو میگیرم
مردی درونِ شهرِ خود تنها
بودن،نبودن ،یا نبودن ها؟
ساعت همیشه پنج می ماند
دیوانه هم در رنج می ماند
در هر خیابانی که بی پایان
بودی ولی از سنگ جانی تر
هر سنگ را آیینه میدیدی
این سنگ از آیینه فانی تر
یوزی درونِ شهرِ خود میمرد
هر انقراضی قصه ای دارد
وقتی که باران از خدا آمد
یعنی خدا هم غصه ای دارد
در انقلابم ، پشتِ هر بهمن
شاید شبیه چوبِ کبریتم
با هر شتر، خون سرفه میکردم
در بهمنت ، نفتی و من پیتم
تو عشق را وارونه میفهمی
در دل کسی باید، ولی یک کس!
تو عشق را وارونه، میکردی!
من یوز بودم بعدِ هر کرکس
پشتِ لباست داغ خواهم شد
تنها ستانده از دلت ، اشک است
این عشق را با آش باید خورد
باور بکن این عشقِ تو کشک است
در رو به رو میدانِ غایب بود
گویا ولیعصرت مرا خورده
دارم برایت... آخ ! در جوبم
تا راه آهن شعر را برده
از هر قطاری که سفر میکرد
مانندِ فرزندت عقب ماندم
او حاصلِ یک زوجِ فامیلی
من حاصلِ ... در کوچه می خواندم :
" بارونو دوست دارم هنوز،چون تورو یادم میاره
حس میکنم پیشِ منی ، وقتی که بارون میباره"
اما دروغی مثلِ سگ گفتم
باران برایم حکمِ دل دارد
رد می کنم راهی که آهن بود
باران کماکان خوب می بارد
رد میکنم ،دستم خراب است و
گویا که قصدم بام تهران است
آهنگِ بعدی در درونم گفت
ساکت بمان، امروز آبان است
در بیست و دوم ناله خواهی کرد
هر بیست و دوم گریه باران است
در راه دائم چشم رانی بود
گرگینه های هیزِ این گله
با چشم ،رانی را ورق میکرد
محکم ، درونِ حسرتِ بلّه!
گویا تورا در کافه ای دیدم
با هر خری در کافه میدادی
دل با دلش، لب روی لب هایش
چیزی که در لفافه میدادی
گم کرده بودم نیمه ام را در
در این ولیعصری که پایان بود
شهری که میپیچد به سردردم
قبری به نامِ شهرِ تهران بود
با لکنتم شعرم زمین افتاد
سا ساعتم پنجی سراسر حرف
سردیِ سیگارم به من میگفت
آبان ، پر شد از هوایی برف
با هر قدم نزدیک تر میشد
بامی که در خوابم قلم بوده
الان پارکی روبرویم هست
پارکی که نامش ملتم بوده
در روبروی دستِ این ملت
دستت درونِ دستِ دیگر بود
سهراب را با غم صدا میزد
قایق کمی هم آن طرف تر بود
می نالدم این شعر در دستم
میباردم ،برف است؟باران است؟
در جست و جوی بی سرانجامم
شاعر، همیشه برج آبان است
این برف بی منطق زمین میخورد
این برف بوده؟تیر باران است
در ساعتم پنجی که جان میداد
در ملتی کز ناله ام پر شد
کارم اداری بود در جمعه
راهم به سمتِ بام، آجر شد
دور میزنم ، من سمتِ توحیدم
توحیدِ من جان میدهد در من
ایمان ندارم ، راه می افتم
با من قطاری ،تن ت تن تن تن
دنبالِ شعری در سرم هستم
شعری که در من سر تکان میداد
یک زوزه در من دائما میگفت
ول کن بساطت را تو ای میلاد
از این صداها سخت میترسم
قرصی برای خودکشی دارند
قرصی که در جیبم عرق کرده
این زوزه ها در شعر میبارند
چمران ترافیکی ز غم دارد
تا بام کارم شک و تردید است
هر کفتری کز روبرو رد شد
دائم برایم خوب میریدست!
ساعت درونِ پنج میرقصد
کم کم کمی در پمپِ بنزینم
سیگارِ خود را کشت نامردی
قسمت نشد اینجا نمیمیرم
جان میدهم تا بامِ تهرانم
این تاکسی من را نخواهد برد
ساعت درونِ پنج میرقصد
شهرم تکانی هم نخواهد خورد
کم کم شبیه برجِ میلادم
گردن، درازی زشت تر میشد
تا آمدم خود را بمیرانم
رویای من در خشت ،تر میشد
من شاعرم ، شاعر نخواهد مرد
شعرش درونت خوب خواهد ماند
جان میدهی در تختِ خود هرشب
مردی برایت قصه ها میخواند
من انقراضی پشتِ تهرانم
این یوز را پایان نخواهد،بود؟
وقتی که کرکس ها خدا باشند
یوزی در این تهران نخواهد بود
پشتت به هرکس شد زمین خوردم
دستت به دستش خورد ،میمردم
در کافه ها ساطور میبردم
دستم قلم بود و دلم دفتر
ساعت درونِ پنج جان میداد
دستی مرا در من تکان میداد
کابوسِ بودن ، غم نشان میداد
گویا که در دل رید هر کفتر!
پایانِ شعرم ، من که در بامم
گوشت به من باشد کمی مانده
از چشم هایت شعر خواهم گفت
در چشم هایت شعر درمانده
در چشم هایت خاطراتم را
با هر قدم هی خوب میکشتم
در چشم هایت زندگی کردم
در چشم هایت ... درد در مشتم
از ارتفاعت خوب میترسم
از کودکی ترسم همین بوده
اینجا هوا سرد است، میلرزم
در ارتفاعت ، ترسِ بیهوده
در عمقِ چشمت راهِ اقیانوس
گم میشدم در عمقِ هر اشکت
این یوز از باران نمیترسد؟
دوربین ، شک ، آرام تر حرکت
این فیلم را در خوابِ خود دیدم
پایانِ این قسمت خودآزاریست
عاشق کشی تصمیم باران بود
پایانِ من پایانِ تکراریست
مادر برایم نذر میکرده
خواهر برایم شعر میخوانده
اما پدر ، پایینِ شهرم مُرد
اینجا یتیمی پشتِ غم مانده
در پشتِ بامی خسته از تهران
رویای بوسیدن چه کابوسی ست
عشقی که با آشت زمین افتاد
این قسمت از شعرم که ناموسی ست!
در این هوای واقعا سرما
دستم که در جیبت نخواهد بود
دستت که در دستش پریشان است
آدم که در سیبت نخواهد بود
مثبت نبودی جمع میکردم
این عقده ای بی نهایت را
از دل خودم را کسر میکردم
تاوان جرمِ این جنایت را
با دفترم از اشک میگیرم
در واژه ها با واژه میمیرم
تعبیرِ خوابِ ابنِ سیرینم
من مرگ را در خواب میبینم
کم کم هوایم سردتر میشد
ها میکنم ، شعرم زمین افتاد
دیگر درونِ سینه ام خالیست
پایانِ من در بسترت رخ داد
ساعت که در پنجش نمیماند
وقتی که از این بام می افتم
ای کاش این را درک میکردی
بودم، نبودی ، راست میگفتم
یادت بماند ساعتِ پنجی
در بامِ تهران منتظر بودم
اما نبودی ، ساعتم مردو
مردی در این خط منفجر بودم
از اولش هی دیر میکردی
دیر آمدی ، خب زود هم رفتی
من گفته بودم داغِ کبریتم
تو گفته بودی ، واقعا نفتی!
عشقی که با من منقرض میشد
پایانِ دردی بی نهایت بود
مردی که قصدِ خودکشی کرده
مردی سراسر بی شهامت بود
در ارتفاعِ بام تهرانم
باید که ترسم را بیاندازم
من میپرم شاید که در باران
باران؟نه ،در برف می بازم