دانلود آهنگ محکوم از محمد صبری
متن آهنگ محکوم از محمد صبری
"محکوم"
دیوارهای خاطرات در ذهنم فرو ریخته است،
من گم شده ام در میان انبوهی از "نا مفهوم ها".
دلشوره دارم،سرم درد میکند و مدام میخواهم بالا بیاورم.
تا چشمانم را میبندم،کابوس و خیال بر سرم آوار میشود،
همین که دهان به فریاد می گشایم،
جز سکوت چیزی نمیشنوم.
واژه ها و کلمات برایم مبهم اند.
سیاهی تنها رنگی است که با چشمانم عجین گشته.
گاهی اجسام در دیده ام می لرزند،
تصویرم در آینه تاریک و تار است،
گاهی هم برمن مشت میکوبد
سایه ام در تعادل نیست و مدام تلو تلو میخورد
نام اینها چیست؟؟
افسردگی،
ولنگاری،
هبوط....؟
نمیدانم،
اما هرچه هست،توفیر چندانی هم برایم ندارد!
هیچ شعر وترانه ای را یارای وصف حال کنونی ام نیست.
پس خود را در آغوش کدامین واژه ها رها سازم؟
شاید اگر خود را بالا بیاورم،بهتر شوم،
چرا که زیادی لبریزِ از هیچم!!
البته سرم هم گاهی گیج میرود،
به گمانم مسیرم دایره وار است!
گویی پرگاری ام بر تن کاغذی گیج!
زیاد میروم،
گاه سلانه سلانه و گاه عجولانه!
اما نمیرسم!
آیا باید ایستاد؟؟
نه!چرا که بی قراری ام مداوم است!
اَه لعنت به این بی قراری ها،
لعنت به این کلافگی ها،
لعنت به این...!
آخر در کدامین سفرم فرجام است؟
باید کاری بکنم،
راه دور و درازی خواهد بود این به دور خود چرخیدن ها!
راستی به دنبال چه هستی؟
بقیه ی هم مانند تو به دنبال آن هستند؟
فکر نکنم!
چرا که تمایلات دیگران در نظرم بی معنی است.
آنها نیمه ی پر لیوان را میبیند،
خُب لامصب من نیمه ی خالیِ لیوانم،
مرا هم ببین!
"هیس!چیزی نگو،واژه ها را آلوده نکن،حرفهایت مهمل بیش نیست،خفه خون بگیر!"
اینها جملاتی است که از اطرافیان میشنوم.
دلم به حال خودم میسوزد،
وای چقدر غریبم!
باری اینبار صحبت از احساسی گمشده است.
اینبار راوی منم!
منی که آبستن تمام پلشتی ها هستم انگار!
سید راست می گفت:
ما انتخابی هستیم میان جبر و جبر!
انگار که باید پنبه ی شعرهای مسکوت را در گوش هامان بچپانیم و یا با گزلیک ترانه هایی زهرآگین،رگ غیرتمان را بزنیم؟
پس با این وجود،خودم را در دریا کدامین خوشی غوطه ور سازم؟
اما نه!
وقتی که "درد" تنها وعده ی غذایی ات باشد،
نشخوار کردن ناگهانی "خوشی" تهوع آور است!
پس:
"بگذار تا بگریم،چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد"،زین دردهای پنهان.
گریه!آری گریه!
این قطره های سنگین!
که آدمی با باریدنش،چون ابری سبکبار،
سرتاسر آسمان را لُکّه میدود!
نه اشتباه نکن!هذیان نمیگویم!
آخر درد که شاخ و دم ندارد،
آدمی است و هزار و یک جور مرض!
این هم یک جورش است،
چه میشود کرد؟
سر به دیوار کدامین امید میتوان کوبید؟
آن هم زمانی که تلخ تر از مرگم!
چشیده ای مرا نه؟
پس تفم نکن لعنتی!
من زندانی ای ام که کسی به ملاقاتش نمی آید،
زندانی ای که در سکوت بامداد،
به بوسه ی طناب دار راضی خواهد شد بدون شک!
و بعد هم حتما گوری بی نشان را آغوش خواهد یافت!
باری باید خاموش شد در دهلیز این بن بست ها،
چون فانوسی شب زده!
این ها افکاری است که هر شب بر ذهنم شبیخون میزند.
باید نوشت تا رها شد،
پس چرا هنوز هم وبال گردنم اند؟
زنبور عسل با اولین نیشی که میزند،جان میبازد،
در عجبم که با وجود این همه واژه ی نیشناک،هنوز هم زنده ام!
اصلا مرا چه به زنبور عسل!
شاید من آن ماهیِ در آکواریومی هستم که محکوم به غوطه خوردن در اشکهای خویش است!
-------------
محمد صبری
1393/11/06